خاطره روحانی از پیرمرد سیلزده
خاطره روحانی از پیرمرد سیلزده: دستم را گرفت و گفت نمیگذارم بروی، خسارتهای من را بده و برو، بروی، دیگر نمیدهند!
خاطره روحانی از پیرمرد سیلزده: دستم را گرفت و گفت نمیگذارم بروی، خسارتهای من را بده و برو، بروی، دیگر نمیدهند!